تازه از راهیان برگشته بودم, دل تنگ بودم, هر روز و هر ساعت رو با خودم تکرار میکردم که کجا بودیم و کدوم منطقه رو زیارت میکردیم, گذشت تا نزدیک روز مادر شدیم, دلم میگفت, وظیفه ای درقبال مادران شهیدانی که همه چیزشونو برای امنیت مادرای ما دادن, داریم , با کمک بچه ها ,پوستری طراحی کردیم و توی دانشکده نصبش کردیم و از بچه ها خواستیم به جای شهدا, به مادراشون تبریک بگن, جملات خوبی نوشته شد, اگرچه بعضی ها کودکیشان هیچگاه از بین نمیرود و جملاتی که نوشته بودند, نا امید کننده بود ولی همیشه , همه چیز خوب نخواهد بود, بچه ها رو جمع کردیم و دسته بندیشون کردیم , برای سرزدن به دومادر شهیدان, عباسی و چشم براه, امروز به خانواده شهید عباسی سر زدیم, خانواده ای خونگرم و صمیمی , دارای 4 پسر و دو دختر که یکی از پسرانشان, حسن, شهید شده بود, مادر, از انتظار 31 ساله ی خود میگفت و امید زنده اش برای بازگشت فرزند, از استخوان هایی که وقتی میخواست به یاد کودکیش, در اغوش بگیرد, حتی قابل دست زدن نبود..از ترکشی که به یادگار, قاب گرفته بود, به یاد بدنی که هرگز کامل بازنگشت, از لحظه ای که نمیدانست, چند مرتبه مادرش را صدازده و او انجا نبوده, از تشنگی که تحمل کرده و کسی نبوده ابش دهد, از لحظه ی شهادتش که با ترکشی, کمرش همیشه خم مانده, به یاد نماز شب هایی که در زیر درخت باصفای حیاتشان نماز شب میخوانده و مادر, از نگرانی بیدار شدن دیگر فرزندان, به او اعتراض میکرده, از لجظه ای که بر جمجه ی پسر زیبا سیرتش دست کشیده و از موهای پرپشتش پرسیده(مادر, موهات کجان, مادر, قربونت برم, کجا بودی تا حالا...)
اما ....
مادر دلش گرفته بود, میگفت بچه های ما برای ماندن دین, رفتند, اما الان جز بی دینی و بی معرفتی بعضی هموطنان, چیز دیگری نمیبیند,
دلگیر بود ازما...
از بی معرفتی هایمان..
از فراموشیمان, درمقابل مادرانی که فرزندان رشیدشان را راهی کردند و جز تکه هایی استخوان چیزی تحویل نگرفتند..
اما برای چه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
این سوالی است که همه ی ما باید ازخودمان بپرسیم..
ایا شهدا از فرصت های جوانیشان برای بخور وبخواب های ما گذشتند؟؟؟
پاسخشان, با وجدان بیدارتان..
ان شالله در بگیر بگیر یوم الحسره, شرمنده شان نباشیم..
فردا ان شالله برای سرزدن به مادر شهید چشم براه میرویم, صحبت های ایشان را ان شالله فردا در وبلاگ, دنبال کنید.
ومن الله توفیق