مهر 91بود که با راهیان نور دانش آموزی رفتم جنوب. اولین بار بود که به این سفرمی رفتم و تا این لحظه،آخرین بار.
وقتی با دوستان چندین و چند ساله مسافرت میری،خیلی خوش می گذره.اما بعضی وقت ها اونقدر سرگرم دوستان میشی،که فراموش می کنی کجا اومدی.و این دقیقا حکایت منه.
و نمی دونم با همه ی این ها خاک جنوب چه جاذبه ای داره که دلتنگی اون،حسابی دلم رو شکونده. اونقدر که فکر می کنم تا راهیان نور پایان سال،طاقت نمیارم. اونقدر که نمی تونم خودم رو به خاطر بی لیاقتی ام ببخشم.
همینه که امام(ره) فرموده: همین تربت پاک شهیـــــدان است که تا قیامت، مزار عاشقان و عارفان و دلسوختگان و دارالشفای آزادگان خواهد بود.( امام خمینی "ره" )
من فقط وقتی حضور شهدا رو حس می کردم که دوستانم رو گم می کردم و تنها می شدم. مخصوصا شب اول توی منطقه ی فتح المبین.بعد از نماز عشا.بعد از نماز زیارت آل یاسین خوندیم و بعدش روحانی کاروان روضه ی حضرت رقیه(س)رو خوند. من هم رفتم سر مزار شهدای گمنام و حسابی باشون درد و دل کردم و اشک ریختم.
اما از همه ی این سفر،یه چیز رو خیلی خوب یادم میاد و هیچ وقت فراموش نمی کنم.این که وقتی رسیدیم شلمچه،خیلی باد میومد. تا از اتوبوس پیاده شدیم،یه حس عجیبی بهم دست داد.
به دوستام گفتم:«اینجا هواش خیلی مثل مکه است. انگار این باد از مکه میاد.»
بعد از سفرم به مکه،هیچ وقت و هیچ جا اینقدر یاد مکه نیافتادم.
یادش به خیر.